تنها ماندن

لغت نامه دهخدا

تنها ماندن. [ ت َ دَ ] ( مص مرکب ) منفرد ماندن. جدا از دیگران ماندن. شذوذ. بی همراه شدن :
چو تنها بماند آن شه پرخرد
بترسیدکز لشکرش بد رسد.
فردوسی.
رجوع به تنهاو دیگر ترکیبهای آن شود.

فرهنگ فارسی

منفرد ماندن . جدا از دیگران ماندن . شذوذ . به همراه شدن .

پیشنهاد کاربران

جدا ماندن. [ ج ُ دَ ] ( مص مرکب ) دور ماندن. تنهاماندن :
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بدو بر چه بد ساخت اهریمنا.
فردوسی.
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
ناصرخسرو.
...
[مشاهده متن کامل]

چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش.
ناصرخسرو.
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود ببعدالمشرقین مانی جدا.
خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیزجدا.
خاقانی.
در چه طلسم است که ما مانده ایم
با تو بهم از تو جدا مانده ایم.
عطار.
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی
نبخشاید مگر یاری که ازیاری جدا ماند.
سعدی.

بپرس